بی«تَذ کِره»در بلادِ حیرت
همراه «سید حمدان» (1) از روبه روی گمرک آبادان سوار بلمی شدم که مسافران جزیره ی«صلبوخ»(مینوی بعدی) را به خانه شان می بُرد.زنانی که برای فروش شیره ی خرما و بادبزن و درپوشِ حصیر بافتِ کوزه و«حبّانه»(ظرفی از جنس کوزه و بزرگتر) تولیدات جزیره شان به علاوه ی صابون«الجمال» ، «عبایه و شیله» ؛ «چفیه عگال»وارداتی ازعراق و«میل پا»ی زنانه ی نقره ی دستسازِ«صُبّی»های (2)عراق ، هرروزصبح به آبادان می آمدند و ظهر بر می گشتند. در میان آنان ، چندین زن عراقی هم بود که مرزی بین ایران و عراق نمی شناختند و اگر دست میداد ، به همان راحتی آن سوی شط ، به عقد آبادانیِ خواستارش درمی آمد.عکس ش هم صادق بود ، چه بسیار مردان عراقی که هسر آبادانی داشتند.(3)
بلم که به پوزه ی جزیره رسید سیّد حمدان گفت، «نگاشون نکن و با سرو چشم دو امنیه ئی را نشان داد که لب شط باتفنگ کلّه پا شدشان قدم می زدند.سید و بلمچی ، دستی به «سلام» بلند کردند و «خدا قوّوت»ی شنیدیم.
از «نهرسادات» که رد شدیم ، «زایر عاشور»(پسرعموی پدرم) منتظرمان بود.پیاده شدیم.بلم به راهش ادامه داد و دیدم که عرض شط را به سمت عراق طی کرد.بعد از خورن ناهار وچای، با بلمی دیگر که پراز تورماهی گیری بود در مسیر بلم پیشین پارو زدند.
باید می گفتم که تقریبا ده ساله بودم و بنا بود برای اولین باربه بصره بروم و منتظر پدرم بمانم که به قصد زیارت «عتبات»می آمد.
بلم به نهری وارد شد و هیچ«شُرطی» ورود ما را ندید.به ماهی گیران کمک کردیم که تورهاشان را از بلم خارج کنند.
اتّکایم نخسست به خبره گی سید بود ــ که هفته ئی دو سه بار این مسیر را می رفت و به سلامت میرسید و بر می گشت ــ و دومین ش «جنسیه »یِ عراقیم بود ، متعلق به نوه ی دخترعموی پدرم که همسر عراقی داشت.به مرضی مرده بود و ارث «جنسیه»اش ، به من رسیده بود که دو ملیتی شده بودم و باید دو جا خدمت نظام می کردم.
از کناره ی نهر حدود یک کیلومتر پیاده رفتی م
تا رسیدیم به جاده ی اسفالته ئی که دهانه ی «فَو»(4)را به بصره می رساند.شاید نیم ساعتی بیشتر طول نکشید اما بیش از ده ساعت شد تا « شورلتِ پیکاب»ی پیدا شد.
جلو پای ما نگه داشت. اول من سوار شدم و کنار پیر زنی جا گرفتم و سید بغل دستم نشست و بعد از سلام اختلاطی آغاز کرد که گوئی نیمه کاره قطع شده بوده و حالا از سر می گرفت.(چون با بسته گان عرب زبان و همسران عراقی شان معاشر بودم وبا چند بچه عرب محله مان آن قدر کل کل کرده بودم ،که می فهمیدم از روزمره گی می گویند.)
شاید نیم ساعت بعد به«ابوال خصیب»(5)رسیدیم و پیاده شدیم وبه خانه ی مادرِ ــ ناتنی ــ ثبت شده در «جنسیه ام رفتیم (دختر عموی پدرم بود).
دو کیلو پسته و پنج کیلو برنج «دمسیاه صدری»سفارش داده بودند که تحویل دادم و هر چه سید چانه زد که باید قبل از غروب ، بصره باشیم ، کار ساز نشدو جواب شنید که فردا هم قبل از غروب دارد و ماندگارشدیم.
بعد از صبحانه رضا داد که:« به شرطی که به عمّه ت قول بدی که برگشتنا م یه شو پیش مون بمونی» (همه ی دخترعموهای پدرم را «عمّه»صدامی کردم و پسرهاشان «عمّو»شده بودند.)
بعد گفت:« آها یادُم ئومد ، ئی دو تا دسمالِ یکی شه میبندی به ضریح اَبِل فضل و یکی شم ، سیدسشهدا »(با این که بیش از بیست سال بود که همسر وبچه های عراقی داشت، همچنان لهجه ی «دشتسّونی»
ش را حفظ کرده بود)
راه افتادیم و به «جِسِراُبو فُلوس»(6)نزدیک می شدیم که یادم آمد که سید گفته بود:: «وقتی به «شُرطی ها»(7) رسیدیم ، حتا عربی هم حرف نزن، که لهجه ت لوومون می ده»
خودش پیاده شد و با دو تا شُرطی گپ دوستانه زد و به هر کدام یک «کوکا» داد که لبه ی نیم« دینار»ی ش هم پیدا شد. «سینالکو»ئی هم به من رسید ، که تا آنروز نچشیده بودم. چنان پرگاز که اشکم را در آورد.پیاده که شدیم از سید پرسیدم ،« به شرطییا پول دادی ؟»گفت ، «مگه نمی دونی اسم پل شون آبو فلوسه ؟خُب فلوس م یعنی پول . دیگه پرسیدن نداره ، باید پولتِ بدی ، تا رد بشی!»
به «عشّار»(بلوار ساحلی بصره)رسیدیم و پیاده و سوار اتو بوسی شدیم که به محله ی«کُوّاز» می رفت و منزل یکی دیگر از عمه هایم ، همان جا بود. (آن روزها بندری آباد تر و پر رونق تر از آبادان و خرمشهر و... بود. بازارش پر مایه تر همه چیز، چه تولید داخلی و چه خارجی بسیار ارزان تر از آبادان بود. بعد از ظهر ها که همه از کار می آمدند ، سفره ی گسترده ی«مُضیف»(مهمانخانه) عمه گوئی برای چندین مهمان غریبه و محترم گسرده باشند.هیچ روزی بی گوشت و مرغ وماهی نبود وگاهی هردو و حتا هرسه کنار هم لمیده بودند.با انواعی گوناگون ازترشی ومربا «بارد»(نوشابه)های رنگین و «کُبّه» (8) و دو نوع پنیر که یکی شان را هیچ جاندیده بودم « جبن گصایب»(قصایب) بود ــ که عینهو گیسهای بافته بود ــ و دو سه نوع دولمه که زحمتِ کار دو سه ساعته ی عمه ودخترش و وخدمت کاری بود . پدر و دو پسر خانواده کارمند شهرداری بودند و اغلب اوقات بچه ها به نوبت و گاهی با هم در زندان ها «آب گرم می خوردند».
بیشتر کالاها و ماشین آلاتی که حتا برای ایران می رسید، وارد آن بندر می شد و بعد از چند روز و ماه به دست ما می رسید.مثلا سالی که بیش از ده واگن مسافری از« سویس» به مقصد ایران رسیده بود ،چندین ماه مانده بود و کارگران گمرک بصره به تلافی مشکلی که با کار فرما ها داشتند ، تمام شیشه هی شان را شکسته بودند که مایه ی کدورت سیاسی شد.
چه بسیار بودند کسانی مثلِ «احمد»بچه محله ی خود مان که بارنویس شرکت نفت آبادان بود و سالی جمعا پنج شش ماه آن جا کار می کرد .
آنروزها حتا حیرتِ منِ د ه پانزده ساله را بر می انگیخت که چرا باید یک «دینار » را بیش از بیست تومان خرید.سالهای بعد حیرتم بیشتر شده بود که می دیدم ، حقوق و در آمدشان از پدران ما بیشتر، اما همه چیز فراوان تر و ارزان تر بود. عجب تر آن که وقتی همزمان دانشجو و معلم بودم در قطار با معلمی عراقی چنان آشنا شدم که به تک اتاقه ام در «نخلستان بریم» ــ که از دوستی اجاره کرده بودم ــ دعوتش کردم.وروزهای بعد ، دانستم که تقریبا سه برابر ما حقوق و مزایا دارد که عام بود و خاص کسی نبود.
بعد از ظهربود که در «کواز» پیاده شدیم و حیران شدم که چه وقت اذان است. سید گفت ،«مسجد «سنّی» هان و اذونِ نمازعصره شونه»
در زدیم و عمه خودش در را باز کرد و زد زیر گریه و بی هیچ احوال پرسی و دعوت از سید ،بغلم کرد و می بوئید وبه فارسی ناقصی از «بویِ کُکاش»(بوی برادر) می گفت.
طول کشید تا احوالمان بپرسد و جویای حال غایبین شود.سید ساعتی بعد می رفت و فردا پدرم را می دید.( با همه ی اطمینانی که پدرم به کارش داشت ، قرار گذاشته بود که دست خط کوتاهی از رسیدن بی درد سرم را دست سید بدهم، با این اشاره که:«کُکاش، بهزه خودشه!»(برادرش بهتر از خودش است)که سید را به لبخندی واداشت.
شوهرِ «عمه زبیده» ،عراقی بود و در«بلدیه ی بصره»سمتی داشت و توانسته بود برای دو پسرش«سامی و سلام»کار های مناسبی دست وپا کند«سلام» با سمت«معاون الاوراق» مشغول بود و سرنوشت عجیبی داشت. زمان «ملک فیصل »به اتهام «چپ»بودن زندانی بود و با کودتای «عبدالکریم قاسم»آزاد شد.با سقوط او دو باره به زندان افتاد و این بار برادرش سامی را هم گرفتند.در دوره کوتاه آزادی ش به آبادان آمد و با یکی از مامورین گمرک در گیر شد و چون دو دندان طرف شکسته بود شش ماه در زندان اهواز گذراند.بعد از آن که ایرانی های مقیم عراق را «صدام»بیرون کرد ، شامل حال همسران مردان عراقی نشد و آنان ماندگار شدند.(9)
اغلب روزها پیاده یا سوار بر دوچرخه یا در اتوبوسی ، شهر را همراه بچه های خویشانم تماشا می کردم.روزی تنها بودم و در کافه ئی «دندرمه»(10)می خوردم ، شرطی تنومندی پیش آمد واحوالم پرسید. از لهجه ام مشکوک شد و گفت باید با من بیائی. با ترس ولرز راه افتادم. از جلو همان آرایشگاهی رد شدیم که بارها با سامی و پدرش آمده بودم و می دانستم که صاحب دکان مرا می شناسد.دکان را نشان دادم وخواهش کردم که وارد شویم.گویا سلمونی ، لحظه ئی پیشتر ما را دیده بود که بیرون آمد و شرطی را دعوت به نشستن کرد و جریان را پرسید. در حالی که کنارشرطی نشست و برخاست ، چیزی در گوشش زمزمه کرد و چیزکی در جیبش تپاند.مشکل حل شد و مبلغی به حساب سامی نوشته شد.
روزی دیگر روی پل «اُبو ساعه»( پلی با برج ساعت ) گذر می کردم و پیرزنی عصا زنان در شلوغی قصد گذر از عرض خیابان داشت . پیش زفتم بی پرسو جو عصایش را گرفتم و راه افتادیم. بعد از طلب سلامتی برایم ، اسم و سنم را پرسید. وسط خیابان گفت،« ولم کن نمی خوام » به هر سختی بود گذرش دادم اما مدام از«عجم و حرامی»(8) گلایه می کرد..
پدرم در لباس کامل عربی وارد خانه ی عمه شد. و دو روز بعد مرا به بازار «زُبیر»برد و برایم دشداشه ئی سفید و جفتی نعلین بند انگشتی و چرمی دست دوز خرید تا برای سفر نجف» آماده باشم.(تا آن روزبا همان شلوار وکفش و پیراهنم می گشتم) البته از خربزه ی شیرین و خوشبوی زبیر، نمی توان نخورده گذشت. خلاف لهجه ی رسوای من ،پدرم چنان با لهجه واصطلاحات خاص عراقیان سخن می گفت که گوئی متولد وبزرگ شده ی بصره باشد. عمه می گفت, « کوکام کل عبدوللا ، زبون عربی ش پکّه ی پَکّن»(صد در صد عربی)
با بدرقه ی دو تا از عمه ها و درخواست «التماسِ دعا»از آن ها و «محتاجِ دعا»از بابا و«اجابتِ حاجت»با خدا بود .
سواراتوبوسی شدیم و راه افتادیم. بیشتر راه بیابان بود و گاهگاهی چند نخلی بیش نبود.
به «ناصریّه» رسیدیم که پدرم «ناصریه المنتفج»ش می خواند. جائی سرسبز و پر وپیمان بود.
از دورکه گنبد و گلدسته های براق «نجفِ اشرف» را در تابش آفتاب دیدیم گوئی سرابی می نمود که در هُرم گرمای دشت ، میلغزید و محو و پیدا می شد.
رسیدیم و خانه ی یکی از«خدّام»حرم رفتیم که برادر، شوهرِعمه بود.پدرم جز نماز و زیارت کاری نداشت.
روزی در قهوه خانه ئی نشسته بودیم . پدرم «چای هامُز»(چای تُرش) می خورد من «میراندا» ی عراقی . نا گهان چشمم به «سعدونی» ها افتاد (از فوتبالیست های کارگر) که با برادرشان «محمد» رفیق بودم.با این که هنوز یک ماه از دوری شهرم نگذشته بود چنان خوشحالی کردم که بی هوا وغیر محتاط ، دنبالشان دویدم و صدا شان کردم. حیرت آنان ، بیشتر از شادی من نبود.
پدرم بعضی شب ها بعداز رُفت و روب حرم برمی گشت که خواب بودم.
روزی در صحنِ حرم و کنار ناودانی از طلا در سایه نشسته بودیم به نظاره ی زوّارهائی که سراسیمه و پر سر و صدا می گذشتند.پدرم به ناودانی طلا اشاره کرد و گفت ،« ده دوازده سال پیش خونواده ئی پاکسّونی همه ی خرج سفرشون ، به غارت رفته بود و از کسی ، طلب کمک نکردن و شو که شد، کنار همی ناودون گرسنه خوسیدن ،که تیفونی درمی گیره و تکه ئی از ناودون کنده می شه و روشون می افته. همی «زایر خِدِر» که خونه شون هسّیم ئومده و ناودونِ برداشته و سرِجاش گذاشته. شب حضرت به خوابش میات و می فرمان ، فردا به قیمت طلاش ، پولی به همون خو نواده بدین» آهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و مرا درحیرت گذاشت و به نمازِحاجتخواهی ایستاد.
روزبعد عده ئی زواراصفهانی ــ که جواز سفر داشتند ــ را تحریک کرد که ،«هرکی پیاده به زیارت «بقیع» کوفه بره ، اجرش سه برابرِ زیارت نجفه . پذیرفتند و راه افتادیم . هر چه پیشتر می رفتیم، جماعت« آب می رفت» و صف کوتاه تر می شد. وقتی رسیدیم ، از آن بیست سی نفر ، هفت هشت تن بیشتر نبودیم.
دو روز بعد ، پدرم پیش از اذان صبح، برای کسب اجازه ی مرخصی به حرم رفت و با بغضی در گلو برگشت و همانروز قرار شد،راهی «کربلای پُر بلا» شویم.
صبحانه مان باقلای گرم و روغنی از کره ی آب شده بود.مثل کله پزی اول نان مان را در کاسه ئی خُرد کردیم و کمچه ئی پر از آب مَشت و مایه دار و پر از فلفل های سُرخ شناور، ریخت روی نان ها و تلیت ی «تیار شد».دو تا پسر بچه نشسته بودند وعین کار خانه ی مغز کُنی پوست باقله ها را می کندند و در هاونی چوبی مُشت و مال می دادند «گوشت کوبیده» ی بی گوشتی فراهم کرده روی تلیت ما ریختند.از باقله فروش که نشان نزدیک ترین گاراژ را گرفتیم ،شرطی خوش روئی پیش آمد و گفت در خدمتم ، خودم می رسانم تان . ترس از نداشتن «تذکره» و گرفتار شدن همه ی مزه ی خوش را از دماغم بیرون کشید.پدرم نارضا ، سر به نشان رضا جنباند و سوار جیپش شدیم. دیگی که جلو پایش بود نشان داد و و گفت صبحانه ی همقطار ها را می دهیم و بعد.
رسیدیم و پرسدند ، چای یا قهوه نمی خورید؟ پدرم گفت «نعمُ الله»(خدا برکت دهاد، یا ممنون) قاشقی پر از شکر در استکان کمر باریکم خالی کردند و همش زدم ،ام با این همه ، تلخی ترسی که باقی بود را نپوشاند و همچون «منییزی»(11) سر کشیدم. به گاراژ رساندمان و با راننده کلامی چند گفت و سفارش مان کرد و گفت ،لازم نیست کرایه بدهید. پدر تشکر کرد و گفت، ما زوّاریم ، باید راننده راضی باشد.گفت ،پرداخته ام.
(با خودم گفتم «این به آن دَر» ، پیشداوری پیره زن را می گویم!)
رسیدیم و با زهم در حیاط دراندر دشتی ، زوّارنشین رختِ مختصرِ اقامت افکندیم.اولین نماز مغرب و عشاء را در حرم و به امامت «آیت الله نجفی » (شاید) و در معیت پدر، خم و راست شدم. نیمه های سومین شبِ اقامت، از خارش و دردی در کمر خوابم نبرد. صبح پدرم برای نمازو زیارت رفته بود.حس کردم چنان کمرم داغ و متورم است که کمترین حرکتم ممکن است باعث تر کیدن کورکی شود که زیر دستم به بزرگی گردوئی شده بود. به قول گفتنی «ننه ی بچه های زایرشریف» ــ یکی از خُدّام حرم ــ که پدرش «قُمشه ئی » بود ، به دادم رسید و مرا به درمانگاه پاکستانی های مقیم ، برد و بعد از نیشتری و پانسمان مختصری ، خلاص و سبک به خانه آمدم و با نگاهی پراز تشکّر سرم را جمباندم.
یکی دو روز بعد که در سایه ی دیوار حجره ئی که انبار اسباب روفت روب بود منتظر زایر شریف بودیم که بیاید و بعد به قصد «ناهار شفا» به حسینه ی اصفهانی ها برویم.آمد و قبل از هرچیز از کثیفی صحن گلایه ئی بچه گانه کردم. گفت ، «اول بریم به شکایت شکم برسیم ، بعدش خدمت شومام هسّیم»
گنجشک حوصله بودم و گفت ،« دو سال پیشتِر ، یکی اِز روفته گرای حرِم ، دیده که زنی بِچِه شِ نشونده گوشه ی صحن ، تا ــ گلاب به روتون ــ خرابی کُنِد. دعواش کردِه ست و شب آقا ئومدِه ست به خوابش که ، چرا هِمچی کردی ، مگه نیمدونی که هر شِب ،شطِ فرات میات و همه ی حرَمو می شوره؟»پدرم صلوات فرستاد و همراهی ش کردم، اما «جز حیرتم نیفزود»
روزها وقتم را همراه پدرم یا به دیدار«تلّ زینب»(12) ویا به قهوه خانه ئی با صفا که متعلق به «نجف آبادی» خوش صحبتی بود ، نهاده بر کناره ی دجله می رفتیم ونان و کباب و ریحانی میخوردیم وبعد درهمان نهری شنا می کردیم که «سقّای کربلا» جانش را فدای راه برادرحق طلب ش کرده بود.
با این که می دانست برگشتنا هم از کربلا بی زیارت نمی گذریم ، آخرین شب را تا صبح در حرم مانده بود . وقتی آمد چشم هایش گواهِ گریه و زاری شبانه اش بود. صبحانه خورده و نخورده راهی بغداد شدیم.
البته نه به قصد آن جا، غایت مان «کاضمین» بود. اما تا برسیم ، بغدادی دیدم ، که هیچ شباهتی به بغداد «علی بابا و چهل دذد»ش نداشت. دیدار شهری به آن بزرگی نهاده بر دوسوی «دجله »ی پرآب و چندین پل که یکی شان به گفته ی دشتسونی ها «دو قاطه» بود، زیری مخصوص قطار و وروئی ماشینها. اولین بار بود که اتوبوس دو طبقه می دیدم ــ هنوز به تهران ما نرسیده بودند ــ ازآن همه دیدنی چنان به سرعت گذشتیم که گوئی شهر را «وبا»گرفته!
به سوی مقصد بابا می رفتیم تا با یک نگاه به سلامِ دو گنبد و بارگاهِ بایستیم و«کاظمین» را زیارت کنیم.(با اینکه« امامین» نه دو قلوهستند و نه حتا برادرند ، بارگاه و «حرمین» شان ، همچون دو همزاد درکنار هم می درخشند.
شب جمعه ئی که زوار چسبیده به یکدیگر، طواف می کردند نا گهان فریاد «نا مسلونا» ئی با لهجه ی غلیظ اصفهانی همه را جلب کرد.داد میزد که همه ی درائی ش رفته و از امامین گلایه داشت که :«چه طور شوما دو تا ،قربون تون برم ، نتونسّین حریف یه جیب بُرِناقابل بشین. یعنی شوما «باب الحوایج» شدین ، کو حاجیتِ دوذّا رو براووِرده کونین ؟ زبونِم لال ، خواب که نبودین! »
آنان که فارسی می دا نستند تشَر میزدند : «کُفر نگو» دیگری نهیب میزد و دلداری می داد ، «فضیحِت راه ننداز ، خودشون کمکت می کنن ، می زِنن پَسِ کلّه ی زُواره شون که راتون بندازن!»
غریبه ها باور نمی کردند اما همشهری ها و مخصوصا همسفران کلاه به دست خرج اقامتی و سفری رو به راه کردند.
دوسه روز بعد به «سامره» رفتیم.شهری که در روزگارانی دور ، اردوگاه و قلعه ی نظامی خلفاء بوده و لقب«عسکری» امام یازدهم ما از همین رو بوده است ،شاید.
پدرم هیچ فرصتی را از دست نمی داد گوئی به ماموریتی جنگی و فوری آمده. صبح بعد از نماز و صبحانه ی همیشه نیمه کاره راه می افتاد وهمراهش بودم . از اولین «چاه»ی که «حضرت» از ترس دشمنانش پناه می برده تا آخرین «غیبت»ش را به ترتیبی که آموخته بود و «کارِنیکو کردن از پُرکردن است» ، همه را زیارت می کردیم .درهمان احوال، هرچه پیشترمی رفتیم ، ازدهام «گدا»یان بیشتر می شد و ما چند در میان «صدقه»ئی میدادیم.
پدرم بعد از اجازه ی مرخصیِ ــ دست کم یک ساله ــ از حضرتش به سختی وزاری، خدا حافظی کرد وبه سوی خانه بر گشتیم ، که می دانستم زود تر از یک ماه دیگر دست نمی دهد.
بر گشتنا روزی در حرم کاظمین ،خاله«خیری»م را با شوهرش ــ که یک سر و گردن از باقی زوار بلند تر بود ــ دیدیم.چنان مرا در بغل می فشرد که به تنگی نفس افتاده بودم و ول کن هم نبود.از پدرم گله کرد که «چرا بی جواز ئومدین که یه وقت خدا نکرده ، بچه ت گرفتارِ شرطیای لا مسّب بشه؟!»
قرار شد فردا در کنار «سقا خونه ی دارالشفا» همدیگر را ببینیم تا با هم به دیدن «ایوان مدائن» برویم که پدرم آن را«آتیشگای گبرا»می دانست و نمی آمد.
رفتیم و دیدیم وبرایم حیرت انگیز بود که پایتخت ایران در عراق چه می کند؟
خوشبختانه هنوز با جناب «خاقانی» آشنا نشده بودم ، تا «ایوان مدائن را آئینه ی عبرت»بدانم.(13)
بعد از زیارت مفصل ، زوار را به کاظمین سپردیم و راه افتادیم.
از «حلّه» که می گذشتیم ، از عرضِ جاده ی کناره ی شط چندین لاک پشت بزرگ می گذشت که راننده به اجبار توقف کرد و ما حظِ بصربر دیم. چنان که هنوزم که هنوز است هرگز لاک پشت انی بدان بزرگی در واقیت ندیده ام.
با یکا یک ائمّه دیدار مجدد کردیم و برای سلامتّ برگشت مان طلب کمک نمودیم.
به بصره اوائل نیمه شب نزدیک می شدیم و از دور،مشعل های گاز سوز بلندش ، مرا در هوای دمکرده ی آبادان پیچ و تاب میداد که رسیدیم.
با این که از نیمه شب گذشته بود مارا در ایستگاه«بَس» پیاد ه کردند و عجبا که چند دقیقه بعد اتوبوسی آمد و فقط ما دو تن بودیم و دو کامله مرد که چند دقیقه بعد دانستیم از رانندگان اتوبوسند و به خانه ها شان میروند تا فردائی که در پیش است را با «روزی ، از نو»آغاز کنند.
سفر دومم از طریق مرز زمینی شلمچه بود وظاهرا «عقل رِس» شده بودم ، که اگر عمری باقی بود می توانم«نایب ا لزیاره»ی شما هم باشم
.
*****************************
+
| نوشته شده توسط: رضاستار دشتی
در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات :
- پانویس ها از خاطرات شماره ده |
(1) نه سید بود و نه عرب ، حتا نامش «حمدان»نبود. «کیا» بود و از کرد های شیعی «خانقین» . خواهرش خیر النساء» چندین سال مستاجر ما بود. کیا می دانسته که «سادات» با چفیه ی آبی شان از حرمت والائی درعراق بهره مندند و کمتر مورد پرس و جوی «شُرطی» های سمجش قرار می گیرند.
2. صبّی ها یا «صابئین» خودرا پیرو « نبی دانیال» میذانستند و به زیارتش مقبره اش می رفتند که در خوزستان و بین راه اهواز به اندیمشک است.
(3)چندین کارگر عراقی را می شناختیم که در استخدام «شرکت نفت ایران وانگلیس»بودند و اغلب روی«داک» تعمیرگاهِ کشتی) ویا در«شیپینگ» کشتیرانی) کار میکردند. بعد از ملّی شدن نفت ادامه دادند و باز نشسته ها شان درُست تا یک ماه قبل از جنگ آمده و«مستمری»شان را گرفته بودند.بعضی شان با زنی اذدواج کردند و ماندگار شدند ،یا همسرشان را به آن سوی مرز بردند ، که سه دختر عموی پدرم از آن جمله گان بودند.
(4)«فو» درزبان عربی دهان و دهانه است و« دهانه ی فو»،که «غلطی مصطلح»شده ، شبیه «سنگ حجرالاسود» که «حجر» همان سنگ است.چون «قبول عام»واقع شده ، خطائی نیست.
(4) استاد «دهخدا» این «خصیب» را پزشکی مسیحی خوانده که ساکن بصره بوده است.
(5) ) استاد «دهخدا» این «خصیب» را پزشکی مسیحی خوانده که ساکن بصره بوده است.
(6) «فلوس»جمع «فلِس» پول خُرد عراقی ست. از شوهر عمه ام شنیده ام که سالها پیش برای گذر از پل هر وسیله ئی باید پنج فلس می پرداخت.
(7)پلیس ونظامی و ژاندارم عراقی
(8)چیزی شبیه به «کوفته تبریزی»
(9) نوعی پالوده یا «یخ در بهشت» که «آب دون سوا»بود.چند سال پیش در کرمان همراه چندتا ازبچه های آبادان رفتیم که پالوده بخوریم.بچه ئی پیش آمدو جلوهریک ، کاسه ی خالی وجاداری گذاشت که یکی یک قاشق غذاخوری هم وسطش شان بود. گفتیم،ما پالوده می خوریم. گفت،« رو چیشُم!» و رفت. یکی دیگر آمد و توی هر کاسه ، مقداری نشاسته ی رشته شده ریخت و کمی خُرد شان کرد و رفت. همان اولی با شیشه ی در بسته ئی که فقط سوراخی داشت ، توی کاسه ها چند قطره گلاب ریخت و همزمان یکی دیگر آمد و قاشق پری شکر ریخت و رفت. داشتیم حیرت مان را به هم سرایت می دادیم که یکی دیگر با دیگی پراز یخ رنده شده آمد و ریخت و گفت،«نوش جون.»یکی از همراهان به میزبان گفت ،« اگه یه دو سه تا نون م بیاری تلیت می کنیم و قال ناهار را می کنیم!» گفت ، «بفرمئین ،انعام مون یادتون نره!»
(10) غیر عرب و دزد (چندی پیش ،«سعد» تلفنی زد و گپ و گفت مان ،کشیده شد به پیشداوری های بی پایه و نا روای ملت ها در باب یکدیگر. گفت،« مثلا خودِ مو، خاله م ساکن «جِسِر مِلِح»(پل نمکی)روبه رویِ «عدلیه»ی بصره بود. با ئی که همه ی ابتدائی م را تو مدرسه ی عراقی های مقیم آبادان می خوندُم و جدّ و آبادُم عربه وبه عربیِ لهجه ی «بصراوی» حرف می زدُم، چون بچه های محل می دونسن که ساکن ایرانُم ، وقتی دلخور می شدن به جای فُحش می گفتن«عجم!»
گفتم،«ولی یادت باشه مفهومی که اون بچه ها ، از« عجم» داشتندد نه به اون معنییه که توی «المُنجِد»شون اومده .)
(11) داروئی بسیار بد آیند که برای رفع سوءهاضمه می دادند و خوردنش کار هر کسی نبود.
(12) بلندی جائی درگوشه ی بازار ایرانیهای مقیم بود ، که می گفتند از این تپّه بوده که آن خواهر بردبار، شاهد شهادت برادر رشیدش شده)
(13)امروزه روز،«تحریف تاریخ»را بزرگترین گناهِ «اهل قلم»ی می دانم که پندِ«پترُس رسول»را به گوش جان نشنیده و«قلم»* را به جایِ«بازو»ی خود فروخته و حتا توانسته اند «حکیم خاقانی» را با آن همه دانش روزگارش ، بفریبند.
با این وجود اما ، از زاویه ی«واقعیّت نگری» اگر بنگریم، آن کاخ ستم ویران ، که فرمان «کشتارجمعیِ» ده ها هزار «مزدکی و مانوی»بیگناه را صادر کرده است ــ می تواند «آئینه ی عبرت»ی برای کسانی باشد ، که کاخ شان را بردوش کوخ نشینان ساخته و می سازند ــ گیرم که فرو نریزد ــ اندیشه ی دارنده گان ش امّا ، مایه ی ننگِ خودِ آنان و عبرت آیندگان است ،که ما باشیم.
* «جلال آل احمد»در «نون والقلم»ش ، با ذکر منبع «انجیل»ی ، از قول «پترس رسول» آورده و مخاطبش ، قلم به دستان اند ،که :«اگر می فروشی همان به ، که بازوی خود را ، امّا ، قلم را هرگز!»
**************************
+
| نوشته شده توسط: رضاستار دشتی
در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات :
- خاطرات - بخش یازدهم |
زمزمه ی محبت
اولین معلمم ــ زنده یاد ــ آقای« ذاکری» بود که وقتی ــ در سن حدود ده سالگی ــ می خواستم دبستان را شروع کنم، امتحانی ازم گرفت تا برایم تعیین کلاس کند.( از پنج ، شش سالگی مکتب رفته و قرآن و «جوهری» خوانده بودم.) معلم کلاس سوم بود و مرا در کلاس خودش پذیرفت. بعد از سه ، چهار ماه چنان رفیق شده بود که مثل بچه های کوچه مان مرا با نام کوچکم صدا می کرد و اگر پیغامی برای خانمش داشت مرا می فرستاد. اغراق نیست ، اگر بگویم نیمی از بچه های دبستانی آن سالها دست کم با نامش آشنا بوده اند. چرا که همه ی «قلم نی» های بچه ها را او می تراشید.(نستعلیق را بسیار خوش می نوشت.) علاقه ای به فوتبال داشت و بانی و باعث اولین آشنائی من با «حمید برمکی» شد.( که بعد ها همتیمی ما در «جم و شاهین» آبادان بود و مهاجم بعدی تیم ملی ایران شد.) در توصیف حمید می گفت:« توپ رو پاش مثل حلوا رو پاروی حلوا پزه ، هر جور بخوات ، می چر خونه تش و توپ از پاش جدا نمی شه!»!»
سال ها بعد همواره در این گردابِ خیالّ سودائی دست و پا می زدم ــ ومیزنم ــ که اگر :نخستین آموزگارم ذاکری ــ یا کسی همچو او ــ نبود، بی شک مدرسه را رها کرده و مثل بعضی از بچه های محل به کاری ــ که خدا میداند چه بود ــ مشغول می شدم.از تحصیل محروم و بیکاره ی همه کاره ئی میشدم و نمی توانم تصور کنم که از کدام بیغوله ئی سر در می آوردم. معلم نشده بودم و الان ــ با همین چند کلمه و کلامی که چندان هم گویا نیست ــ در خدمتِ شما دوستان و عزیزان نبودم.(امید وارم از خاطر کسی نگذرد:چه بهتر ، از درد سرِ خواندن این خاطره ها خلاص می شدیم!)
البته در سر ندارم که از همه ی معلم هایم یادی کنم ، چرا که در حدّ حوصله ی مردم امروز ما نیست. فقط از آنهائی میگویم که مُهر حضورشان، در کارنامه ی خاطرم ، پر رنگ تر ست . مثلا: معلم کلاس ششم مان آقای «سامانی» که می گفت،« فکر همه شغلی را کرده بودم غیر از معلمی، این لقمه ئی ست که مادرم برایم گرفته تا از شرّ خدمت نظام معاف شوم.»* خلاف تصورش به قول بچه ها «جون می داد برای معلمی»هر چه توی چنته داشت به جا و ــ گاهی حتا بی جا ــ می ریخت روی دایره ی بسته ی کلّه ی گنجشکی ما که هضم و فهم برخی شان مشکل بود و خارج از کلاس توضیحی می داد و چیزکی دستگیرمان می شد. (وقتی شاگرد دبیرستان رازی شدم ، شنیدم که به تبعید «چا بهار» فرستاده شده. سالها بعد که دبیر و مسوول دبیرستان« رودکی هفتکل» بودم و به سمیناری یک هفته ئیِ روئسای دبیرستانهای خوزستان رفته بودیم او را در آن جمع دیدم که به عنوان معاون یکی از دبیرستانها ، شرکت داشت. مایه خوشحالیم شد و روزی دیگر ،جوهر خویشتنِ خویش را بروزداد.یکی از معاونین «هویدا» سخنرانی داشت و چندین مگس دور سرش پرواز میکردند و به سرو گوشش حمله ور می شددند. با اشاره ی رئیس جلسه ، مستخدمی با بزرگترین قوطی «پیف پاف» آمد و دورِ سرو وگوش «آغا» سمپاشی کرد، هنوز مگس ها قبراق ، پرواز می کردند که ناگهان حال «طرف» به هم ریخت و چیزی به سقوطش نمانده بود که سمپاش به دادش رسید.معلمم با بلند کردن انگشتش ، اجازه ی چند کلمه برای روشن شدن موضوع ، گرفت و قبل از توافق شروع کرد:«خودم بوجه ی سفر ندارم،آن هم به دیار فرنگ، اما یکی از بازار کویتی های آبادان که هرسال چنین سعادتی دارد ، می گفت، سه ماهِ تابسون اگه همه ی آلمان و فرانسه و انگلیس ــ حتا ده کوره هاشان ــ را بگردی ، به یه مگس بر نمی خوری!»کف زدن طولانی حاضران بدرقه اش کرد که برایش گران تمام شد.
این، بدان معنا نیست ، که دیگرمعلم هایم را فراموش کرده باشم،حاشا! یکی شان ، باکلید بلند خانه ی شرکتی ش میزد تو سر بچه ها . برای تشویق، آهسته میزد واگرتنبیهی در کار بود ، محکم میکوبید!(جای شکرش باقی بود که دبستان سینا درمانگاه کوچکی با پرستار داشت!) دیگری ، «واخ»(بچه باز) بود و یکی دو تا بچه ی تر گل ور گلِ کلاس را به نیمکتِ آخر ، منتقل می کرد و اغلب کنارشان می نشست و باقیِ بچه ها را به بیگاری «رونویسی» مشغول می کرد و خودش مشغول میشد ــ که البته از چشمان مشکوک بچه ها در امان نبود. ــ اما از خیال کسی نمی گذشت که جائی شکایت کند ،اصلا مگر امید دادخواهی بود؟!(بیچاره آن بچه ها ،زیر نگاهِ معنا دارِ همکلاسی ها تحلیل می رفتند و از بازی با دیگران محروم می شدند.) یا آن دیگری که ظاهرا معلم سرود بود و تریاکی و الکلی. با مطرب های «بنگاه شادمانی» و شاپور یهودی ویالون میزد وشبی در عروسی یکی از دوستان ، چنان منگ بود که وقتی همکارانش رفته بودند اتاق دنجی تا خودشان را بسازند، او هنوز آرشه می کشید و کله ش روی سازش، افتاده بود. تا از دیگران عقب نیفتد، تلنگری به شانه اش زدم، چنان ولو زمین شد که گوئی گُرزی به کت و کولش خورده بود!
*************************************
*آن سال ها معلم ها از خدمت معاف می شدند.
.
گنجینه ئی زیر سنگ!
تعطیلات تابستانی مدارس بود و تمام روز، به بازی و شیطنت می گذشت.
در سایه سارِ حیاط مان نشسته بودم و صبحانه ئی مختصر ــ شاید حلیم و کمی روغن و شکر یا «آش کارده ی شیرازی»می خوردم که «باقرو»آمد و گفت،«میای بریم تووه کشی؟» پرسیدم ،«یعنی چی کنیم؟» گفت،« حاج علیرضا ، می خوات پشتِبونِ بالا خونه شونه ، کاه گِل کُنه ، در به در دمبال تو وه کش می گرده!»پرسیدم،«مُفتِکی یا پولی؟» گفت،« مگه خُل شدی ؟ روزی سه تومن میده البته ناهار هم ، رُمبیدیم!»
داشتم فکر می کردم که ،« بوام هر پونزه روزی که حقوق می گیره ، همو روز سه تومن می ذاره کف دسُم . چه از این بهتر ، یک روزه به اندازه ی پونزه روز تو چنگُم می یات.»
غلو زد روی شانه م و گفت ،« کجائی؟ گفته یه چادر کهنه ئی ،چیزی هم بیارین که گِرد کنیم و بذاریم رو سرمون که بتونیم تند تر کار کنیم و کاه گل ها خشک نشن» گفتم ،«بزن تا بریم»
وقتی رسیدیم ، اوسا شعبون شوشتری منتظرمان بود.
یکی یک تاوه دستمان بود که با انگشت ،اشاره کرد به عمله ئی که داشت کاه گل ها را ورز می داد تا خوب همگیر شود. پیش رفتیم و در تاوه ام دو پیمانه ریخت و گفت « وردار و بدو!»
راه افتادم و رفتم و باز آمدم. هر بار تعداد پله ها بیشتر و فاصله شان بلند تر می شد.نزدیکیهای ظهر داشتم ، هلاک می شدم از خسته گی . اولین بار درعمرم بود که ــ به جز خسته گی بازی ــ خیس عرق شده و از هفت بند تنم ،سرازیر بود و بفهمی نفهمی سرم گیج می میرفت.با خودم گفتم ،«عجب غلطی کِردم! آخه بچه ، نونت نبود ،آبت نبود ، تو وه کشی ؛ سی چِت بود؟»
اوسا به دادم رسید و گفت،«وقت نهاره ، برو پایین و دسّ وبالتِ بشورو بشین تو سایه ی دیوار تا ببینیم قسمتِ امرو زمون چیه!»
نشتستیم و در کاسه ئی خالی و تُغار مانند، تلیت کردیم و لحظه ئی بعد ، آبگوشتِ تقریبا بی گوشتی ، ریختند روی نان های خشکِ چشم به راهِ نمی آب. اوسا خوب مشت و مال ش داد و گفت «بِسملّا!» و ما حمله را شروع کردیم و دولُپی میخوردیم که دختر اوسا ، هراسان و گریه کنان آمد و گفت ، «خجو نفت خورده و ننه تو سر خودش می زنه!»
لقمه درگلوی اوسا گیرکرد و بلند شدو گفت« این م از بخت مونه!» و تقریبا دوید و رفت.
ما مانده بودیم وکاسه و سفره ی خالی و بلاتکلیفی.
حاجی آمد و گفت، کار تعطیله! برق شادی تکانم داد و برجستم و ایستادم.دست ش را دراز کرد و یک اسکناس ده ریالی و یک پنج ریالی مچاله شده ــ مثل کاغذ باطله ــ در دستم گذاشت و گفت،« به سلامت. ایشالّا فرداً»
امکان آن ندارم که آن نفسِ عمیق رهائی از بند خسته گی را «به روز» کنم.
تنِ خُرد و خسته و غرقِ عرق خشکیده و لباس آلوده به کاه گِلم را بر دوش گرفتم و راهی شدم به سوی نهر پراز آب شط ، که لب پرمیزد و دعوت به نرمی و خنکایش می کرد.
همه ی «گنجِ بر آمده از رنج»م را در جیب پیرهنم گذاشتم و محکم گره زدم و سنگ نسبتا بزرگ وسنگینی رویش گذاشتم و تن به خنکای نسبی آب سپردم که در آن گرمای نفسگیر، غنیمتی بود.دور و بر گنجم کسی نمی پلکید که مایه ی آشفته گیِ خیالم شود.
دوسه بار زیر آبی رفتم و خسته گی به آب سپردم.
از آب که بیرون آمدم و یک دست به گوشی و گوش دگر سرازیر بود و روی یک پا «لیله کردم» و ــ مثل کله ی برّه ی دکان کله پزی که برای تکاندن کرم های ش میتکانندش ــ قطرات آب را از گوش هایم تکاندم.
زیر سنگ خالی بود .
چشم چشم کردم ،کسی را ندیدم ، که احوالی از گنجینه ام بپرسم.
حیران و در مانده خیره به آب شدم و شماتت ش کردم که همه تقصیراز تو بود!چیزی نمانده بود که تاولِ بغضم بترکد.
وقتی نوشته ام به این جارسید ، دیدم اطمینان م به آن سنگ ــ که نقش گاو صندوق بانک ملی را بازی کرده بود ــ بی شباهت به خوش خیالی آن همولایتی مان نیست که وقتی به ایستگاه می رسد ، قطار خرمشهرــ تهران ، رفته بوده.پسرش پرسیده،«حالا چی کنیم؟» گفته،«هیچ چی،بذار بره ؛مجبوره که عقب عقب برگرده!»پرسیده ،«چرا ،یعنی چطور؟»و او مطمئن ،با کف دست ش محکم کوبیده روی جیب پیرهن ش و گفته:
«مجبوره ، بلیطش این جا خوابیده!»
معشوقه ام یکی ست و عاشقانِ او بسیار.
دست در دست او،کنارِ یارانم ،
درپس کوچه هایِ پُرخاطره ی شهرم،
همواره پرسه می زنم.
با عطرِگسِ کُنار و طاره و سپسّون ،
غرقه دربوی گل های رازقی.
+
| نوشته شده توسط: رضاستار دشتی
در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات :
- خاطرات - بخش دوازدهم |
دکتر تبریزی
در خیابان پرویزی مطبّی بود که نمی توانستی از روبه روی آن بی توجّه بگذری.یکی دو ساعت قبل از آمدن دکتر دست کم ففت هشت بیمار و بستگانشان روی زمین ولو شده بودند.کنارشان چندین لولِ حصیرِ دست باف عربی و سه چهار جارو دستی وباد بزن و چند کلاه و کلاهک هائی درپوش «حُبّانه» و کوزه روی زمین پخش و پَلا بود.
همه ساخته و پرداخته از برگ سبز نخل و گاهی یکی دو دبّه ی شیره ی خرما و حتا بُلبُلِ نخلی که تقریبا مدهوش افتاده باشد در زنبیلی. گاهی سبدی پر از بامیه و «کُنار»(1) وچند شاخه گل نیمه پژمرده ی محمدی و سبدی سیب وزرردآلوی کال و...گمان می بُردی قرار است بازارِمکّاره ئی بر پا شود. اگر نا آشنا بودی وازپیرزنی می پرسیدی ک]«خیّه»(2) کیلوئی چند یا داننه ئی به چند؟ می گفت:« لا!» کسی دیگر، مترجمت می شد و میگفت ، فروشی نیست!!
ساعتی بعد «مُراد تُرکه» ــ پسرش همکلاسم بود ــ مستخدم و منشی و صندوقدار دکتر از راه می رسید و مریض ها را با یک نظر بررسی شان میکرد و بی آن که نبض کسی را بگیرد یا زبانِ باردارِ مریضی ببیند، سری می جنباند و می گفت: «خدا شفاتون بده» بعد با خودش می گفت «خدا خودش امروزِ به خیر بگذرونه»»
ساعتی بعد دکتر با «واکسِل»انگلیسیِ مدل 56 ش از راه میرسید و بی قفل کردن دری یا حتا نگاهی سرسری به مریض های بیهوش و گوش، سری می جُنباند و راه پله را می گرفت و می رفت بالا. دقایقی بعد مراد می آمد پائین و این بار مریضها را وارسیِ دقیقتر می کرد ومثل کسی که هندوانه سوا کند، دستی به کت وکول شان می زد و سبک سنگین شان می کرد و چند تائی، جدا می کرد..
.
دقایقی بعد دکتر سر از پنجره ئی بیرون می آورد و داد میزد : مراد بگو که چند تاشون باید زودتر به پزشک قانونی و قبرسون ببرند، چار پنج تا قابل درمون ش را بفرس بالا.
مراد بعد از انتخاب مریض ها قیمت اجناس شان را تخمین می زد و «مَش باقر»بقال ــ که دکانش زیر مطب بود ــ پولش را می پرداخت، البته نه به مریض.(گرچه اغلب، چند سکه ئی بیش نبود.)
اما جای نگرانی هم نبود، دکتر ،از آن نوع بیماران ــ که کم هم نبودند ــ یا اصلا پولی نمی گرفت ؛ یا اگر هم اصرار می کردند،این مراد بود که خرجِ چای و سیگارش را از مش باقر گرفته بود.
***********************
(1)بامیه از صیفی جاتی ست گرمسیری که مردم جنوب از آن با گوشت و به دون آن ، خورش خوشمزه ئی می سازند. (تازگی ها در تهران و شیراز و دیگر شهر هائی که پناه گاه جنگزده گان شدند ،رایج شده .) «کُنار» میوه خوشبوی و گس درخت «سِدر» است.
برای اطلاع کسانی که نگران هزینه های آن مطب هستند:
مراجعینی که هزینه ی مطب و حقوق ــ هرچند ناچیز مراد ــ و دکتر تبریزی را تامین می کردند بعد از ظهر ها می آمدند که ویزیت پنجاه ریالی شان را باید پیشا پیش می پرداختند.
********************************
تلخایِ زَغنبوت
از آنچه بود و میدیدم و می شنیدم می گویم ، نه آن که ، می خواستم و نبود.
از«ظلم آباد» می گویم و ازستمی روایت می کنم که بردختران و زنان جوان ــ اغلب بیسواد ــ که به اَشکالی مختلف ، توسط دلّان و«پاانداز»ها ، ازشهرهای دور و نزدیک، به آن ظُلمتکده ،وارد شان می کردند.
از چه گونگیِ راه یافتن ِ آن دختران و زنان به آن خانه ها ی فساد،نمونه ئی می آید که تنها اشارتی ست و برای عاقل بس است!
آن سالها ، ازدواج های با واسطه بیشتر متداول بود. دلّاله های زن به عنوان مادر،به شهرها می رفتند و با سوءاستفاده از نادانی و نداری مردم، برای پسری یا مردی که نبود، زنی راعقد می کردند و می آوردند. آن سالها «دوب» محصور نبود و بی درو دروازه ئی بود ، سراسرش درووازه های باز.
چند روزی ،نوعروسِ بی نوا، دریکی از همان خانه های خاص، با یک مرد بود که ناگهان غیبش میزد . از آن پس برادران قلّابی ش می آمدند و می رفتند وهدایا و پولهای نسبتا کلانی به عنوان مزد کار آن گمشده می آوردند .پول هائی که می رسید ، قُبحِ کاررا کم رنگ و بیرنگ می کرد.( بخوان نیاز خانواده اش ویرانی او را سبب می شد.)
با شرمند ه گی بگویم که آن «نا به جا آباد»، ازجاذبه های توریست های داخلی و خارجیِ شهرِ ما شده بود.ساحل نشینان جنوب خلیج فارس وعمان و کارکنان خارجیِ جزیره ی خارگ و لوان، از مشتری های همه روزه ئی بودند، که با هواپیما ، شب می آمدند و صبح می رفتند.
کارکنان مجرد نفت وملوانان مست خارجی از دیگر مشتری های پول سازِآن دُکّان بودند.
رقّت انگیز آن بود که نو واردان،در ابتدای کار؛ «تکپران» می شدند و بعد دلّا له گان معتاد ومحتاجِ همان ماتمکده می گشتند..تکپران ها در فاصله ی صدمتری خانه ها ی ما ــ اطراف دبیرستان رازی ــ قدم می زدند وبزرگترها وادارمان می کردند که با «قلماسنگ» و چوب بتارانیم شان وآنها هم سعی می کردند که با «چاکلیت»خارجی رشوه بگیرمان کنند وما در آن برزخِ بی خبری، گرفتاربودیم!
همانجا بود که نوبالغان شهرِما و دیگر شهرها ، توصیه ی«سعدی»شیرازی را: «مردیت بیازمای و آن گه زن کُن»؛ اجابت می کردند.(1)
باقیِ این مصیبت را ای همدمِ نجیب، «زین سان شمار» گر چه نه «زین سانم آرزوست»
************************
1. وقتی تلفات جانی جاده ی آبادان اهواز زیاد و زیادترشد،مسئولین استان،مجوّزِ افتتاح قلعه ی اهواز را صادر کردند و رونق گرفت!
اما باقیِ آن مصیبتِ دامنگیرِ شهرِما از این قرار بود:
«ظلم آباد»یا «دوب»قدیم ، حصاری نداشت و «شبانه روزی» بود،(گرچه هیچ داروخانه ی کشیک نداشتیم.). ازاوائل ده ی چهل، محصور شد و دروازه ئی داشت که پاسبانان دربانش شدند.ظاهرا هیچ روسبی جدیدی حقِ ورد نداشت ، گرچه هر ماه نام یک نووارد ورد زبان مصرف گنندگان می شد . (ورود بچه ها و ظاهرا نوبالغان هم ممنوع بود!).چندی بعد نظم ونسقی بیشتر یافت و «خانه ی بهداشت» محقّری علم شد با یک پرستار و مددکار اجتماعی.ساعات کارش ، وقت اداری شد و جمعه ها و دیگر تعطیلات رسمی هم،تعطیل بود.
ده دوازده ساله که بودم ، با بچه ها ی کوچه ، در حفّارِ روبرویِ خانه مان ــ استخرِعمومیِ ما ــ شنا می کردیم. با این که هنوز به مرز بلوغ نرسیده بودیم، محض رضایِ« دلبر»، «تریک» ؛ «قشنگ» و «کشور»( دختران همسن و سال مان)، از آب درمی آمدیم و خودمان را توی خاکِ سَبَخ ، می غلتاندیم و پرِخروسی به پیشانی می بستیم و سرخپوستِ چغره ئی میشدیم .
توجه مستانِ خارجی را ، بیشتر جلب میکردیم ، تا آن همبازی هایِ بی خبرِما.
ملوانانی که راهیِ«ظلم اباد»بودند یا برمی گشتند، برای عکس گرفتن ، اول چندین بسته آدامس«پی کی» می ریختند ، مشغول جمع آوری می شدیم و تمام قد می رفتیم تویِ دوربین وازانگلیس سردرمی آوردیم.
یک روزیکی شان ــ به عمد یا به سهوــ همراه تَنقّلات ،چند بسته «کاپوت»هم ریخت. به عشقِ آدامس ، بازشان کردیم وتیرمان که به سنگ خورد،در دهانه شان دمیدیم ونخ بستیم وبه هوا فرستادیم . مستانِ خارجی را چنان به هیجان آورده بود که فِرت وفِرت، عکس میگرفتند و ما هم ضمیمه می شدیم. چندین سکه ی درشت و حتا اسکناس هم ریختند و شادترشدیم.
غرق شادیِ بیخبری بودیم، که ناگهان ملک وخانمحمد کُرده از راه رسیدند، اول ترکه هائی از درختان «بی عار»کندند و دمبال ما دویدند و بعد با دسته بیل و کلنگ وبه کمک دیگرهمسایه ها ، به تعقیب سیاه مستانی رفتند که زمین می خوردند و نرمه ضربه ئی هم ، کت وکول شان را مُشت ومال می داد.
1.وردود نو جوانان هم ، آن چنان ممنوع نبود و یک اسکناس نا قابل پنج ریالی یا یک بسته «اُشنو» راهگشا می شد. یکی تعریف می کرد که روزی به قصد «رفع نیاز»به آن محل رفته. وارد حیاط که می شود یکی ازبرادران ــ سیزده چارد ساله ی ــ خود را منتظر نوبت می بیند.جا نمی خورد، جلو می رود و گوش ش را می گیرد و می گوید:«مو و بُوای پیرمون ، در به در دمبالت می گردیم و ئو وقت تو با ئی هسّه خُرمات ئومدی ئین جا که دوماد بشی؟»
· * شاید این ترانه ی بندری را شنیده اید که:(محض رضای «دخترو»خودُمِ تو گِل می غلتونُم)گاهی فکر می کنم انگاری این را برای بچه های ما سروده است.
**«تریک» نامی دخترانه ی کردی ست .کُردها به لامپ می گویند«تریک» که به قول «ابراهیم یونسی»(نویسنده ومترجمِ کُرد)مخففِ «الکتریک »است.
(برای آشنائی بیشتر با «ظُلم آباد»، می توانید ،به مجموعه داستانِ«تابستانِ همان سال» از«ناصر تقوائی»مراجعه کنید.)
خواهرکوچیکه ی نوروز!
پس از تو سعه ی «مسجد بهبهانی ها» با ما همسایه شد، پیش ازآن با کلیسای ارامنه ی آبادان ،همسایه بودیم. همسایه ی ارمنی مان آقای«گلستان» رادیو«آندریا»(1)داشت و پدرم برای شنیدن اخبارِ«بی بی سی»(2) به خانه اش رفت و آمد می کرد. با وجودی که نماز وروزه ی پدرم، دائمی بود، ازچایِ او پرهیز نمی کرد .پدرم با فتوای خودش کارش را توجیه کرده بود: «مذهب آقوی گلسّون صاحب کتابه وعیسا هم، بشارتِ ظهورِ«احمد» داده و گفته که بعدِ مو او میات وهمه ی دنیا مسلمون می شه»!
سرایدارِ مدرسه ــ که خادم کلیسا هم بود ــ بارها مرا در خانه ی گلستان دیده بود و آشنا بودیم.اورا«آخپر»(برادر) صدا می کردیم.به ما که می رسید ، می پرسید:«چا طوری؟» جواب می دادیم «لاوا»(خوببیم) واگر ما پیشدستی می کردیم و می پرسیدیم:«اینچ پِسِس؟» (چه طوری؟) می گفت:«ماتاشاکر».
می دانید که دبستان و دبیرستان «ادب»شان درهمان حیاط کلیسا بود.دختر و پسرمختلط بود و زنگ تفریح شان برای خرید لوازمُ التحریر باید از جلوکوچه ی ما ــ پُر از پسر بچه ها ی فضول ــ بگذرند. «آخپر» به ما باج می داد که شاگردان معقول و آرام شان، بی آزارِبچّه ها ی شرورِما ، رفت و آمدکنند.( فقط ما بچه ها، حق داشتم که درمراسمِ تخمِ مرغ بازی شان شریک باشیم.)
عیدِ«پاکِ»ارامنه ، عیدِ دومِ ما شده بود، (هر سال یکی دو هفته بعد از نوروز می آمد.) بعد از مراسمِ مذهبی ، روبه روی کلیسا جمع می شدند و یکی، تخمِ مرغی را درمشت می گرفت و دیگری با کلّه ی تخم مرغش یک ضربه می زد ، هر کدام که میشکست بازنده بود وبرنده ی اصلی ش ما بودیم که تقریبا صاحب هشتاد در صد شان می شدیم.(با اینکه یخچال نداشتیم، اما چون خام نبودند وعید شان پیش از گرما بود ، تا چند روزی تقریبا صبح و ظهر وشب «تخم مرغ پخته» می خوردیم.)
************************************
(1)تقریبا به بزرگی کمدی بود که آدمِ بالغی می توانست به گفته ی دشتسونی ها «دوکُرِ پا» ــ یا به قولِ شوشتری ها ــ «چِنگِ پا» (دوزانو)درآن بنشیند.از همین رو بوده که مادرِ«شعبون لاری» ازش پرسیده بوده:« ننه ، ئی عامو تشنه و گشنه نمی شه؟»!
(2)همین که امروز «بی بی سکینه»اش می گویند. چون صدای ش را ناوگانِ انگلیسیِ مستقر درخلیج فارس و دهانه ی اروند رود ، تقویت می کرد ، درآبادان صدایش کاملا واضح شنیده می شد.
+
| نوشته شده توسط: رضاستار دشتی
در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات :
|
|
|
|
|